صرفا من باب آپدیت!
هاگوراساواچی!!
صرفا من باب آپدیت!
هاگوراساواچی!!
به نام خدایی که دوستش داریم و دوستمان دارد
یک داستانیه این پایین، که حالا سعی کردم طنز باشه و در خصوص حمایت از حقوق زامبی هاست، در بازی های رایانه ای.
بعد از مـــــــــــدّت ها، مــــــــــــــــــــــــــــــــدّت ها هان! یکی یک نظر گذاشته بود!
"لطفا از فروشگاه نینی **** دیدن فرمایید"
:|
اینا از منم بوق ترند!
آشوبم، آرامشم تویی خداااااایااااهاهاااااااااااهاااااااااااااا!
فقط سه انگشت و نصفی مونده!
خب، بله!
دموکراسی هم کم بدی نداره! کم البته که نه، زیاد بدی داره و خب، به قول جنابهِ استاد که می فرمایند: مثال می زنم که خوب ملتفت شید!
به طور مثال اگر قرار بود دموکراسی در کلاس ما برقرار باشه، می بایست از ابتدا تا آخر سال تمام ساعات رو زنگ بیکاری گذاشته و در این راستا که حقوق اساتید یک وقتی حرام و نامشروع نباشد، پاس کردن امتحانات بر گرده آنان نهاده شود!
که البته این مورد حقیقتا یکی از اون مواردی هست که باعث می شه، انسان ها در هر سن و سالی در هر نقطه ای از جهان، گلو ها را برای دموکراسی جر بدهند.
مورد دیگر این که، بگذارید از فوتبال مثال بزنم... در اون شرایط احتمالا برنده مسابقه، مثل خندوانه، با میزان آراء مردم تعیین می شد و در این شرایط اگر پول پوگبا شصت تا گل هم به پرتغال می زد، پرتغال با مدد شکم شش تکه رونالدو قهرمان بلامنازع یورو و همه ادوار رقابات می شد.
یا حتی دوباره برگردیم به همون مدرسه، که در اونجا دیگه فرقی نمی کرد شما چه قدر دود چراغ بخورید و امثالهم... مهم میزان ژلی هست که به موهاتون می زنید و ایضا ارتفاع سیخک ها!
یا در مصاحبه های کاری احتمالا داشتن یک خانواده به خاک سیاه نشسته، رزومه بهتری محسوب می شه تا داشتن سابقه موفق شغلی در فلان شرکت و داشتن مقدار زیادی مدرک از دانشگاه های خفن دیار دووور!
یا مثلا اگر خدا می خواست دموکراسی رو در مورد ماه رمضون اعمال کنه، با اکثریت قاطع آراء رای به انحلال این ماه مبارک صادر می شد!
یادش بخیر، یک جایی که دقیقا نمی دونم کجا بود، یک چیزی خوندم که "هرچیزی، هم خوبی داره و هم بدی" مسلما دموکراسی هم خوبی هایی داره... لابد!
گاهی آسمان به طرز عجیبی نزدیک به نظر می رسد. به نحوی که احساس می کنید تنها با بلند کردن دستتان و ایستادن روی پنجه پا می توانید لمسش کنید و مرد جوانی که در طول جاده قدم زد نیز چنین احساسی داشت. مرد کلاه لبه دار بلندی به سر گذاشته بود به رنگ آبی تیره و کت بلندی به همین رنگ و یک پاپیون بزرگ قرمز رنگ در زیر چانه درازش به چشم می خورد. راه رفتن مرد هم حقیقتا چندان شبیه به راه رفتن معمولی نبود. گام هایش را بیش از حد بلند بر می داشت و سعی داشت در هر قدم تا جایی که می تواند پایش را بالا بیاورد.
شبیه دیگران نبود و از این بابت نه ناراضی بود و نه راضی. به قول خودش در این سبک زندگی شادی غریبانه ای وجود داشت که پلیدانه مانع ورود دیگر شادی ها به درون او می شد و به تنهایی سعی می کرد به اندازه همه آن ها طراوت بخش باشد. معامله ای کاملا درونی که علی ظاهر به کسی ربطی نداشت. برای لحظه ای، در حالی که پا و کفش بزرگ مرد در برابر صورتش قرار گرفتند، از حرکت ایستاد و توجه اش را معطوف نگاه دزدانه ای کرد که او را تحت نظر گرفته بود و در همان حال، بدون پایین آوردن پا فریاد زد:
- بر چه چیز ما خیره شده ای، ای دزدانه نگر!
و سپس پایش را محکم به زمین کوبید. صدایش در دشت وسیعی که جاده را از دو طرف در آغوش کشیده شده بود، پیچید و بی جواب محو شد. مرد کلاه دار که از طرفی بابت گرفتن مچ این جاسوس و از طرفی بابت کشف کلمه و یا صفت "دزدانه نگر" ذوق کرده بود، سرش را به سمت این جاسوس گرفت. کلماتی که در حرف زدن سعی می کرد استفاده کند و رژیمی که در استفاده از دیگر کلمات داشت، باعث می شد که گه گاهی کلمات جدیدی را کشف و اختراع کند و همین موضوع مایه مسرّت و خوشوقتی اش می شد.
- با تو هستم! با تو که بی خودی به این جانبمان زل نمودیده اید! پاسخ گویی بنمای!
و سپس منتظر جواب ماه ماند که از ابتدای شب وقیحانه به او خیره شده بود. به هیچ وجه منظورش را درک نمی کرد.
در این حین که صورتش را بالا گرفته بود، نسیم ملایم شبانگاهی به صورتش دست کشید و باعث شد که برای چند لحظه چشمانش را ببندد و اجازه دهد که خنکای شب در وجودش رسوخ کند. هر چند که پس از چندی که دریافت اینچنین چیزهایی برای دیگران هم جالب و دوست داشتنی است با ناراحتی و عصبانیتی که کاملا تصنعی بود و برای ایجاد کردنش می بایست تمام قد در برابر خودش می ایستاد دست هایش را در هوا تکان داد و فریاد زد:
- بـ... بس کنید! اصـ...لا کی به شما فرمود که بر اینجانبمان در گذرید! و من هنوز هم منتظر...
در حین تکان دادن سرش چشمش به چیزی در جلوی پایش افتاد. موجود کوچک مفلوکی که دست و پاهایش در زوایایی غیر معمول از یکدیگر قرار گرفته بودند و احتمالا در حین جر و بحث با این دو مزاحم پایش را رو آن گذاشته بود. خوشبختانه جانور هنوز جانی داشت و دست و پایی می زد. جوان زیر چشمی نگاهی به ماه انداخت.
- عذر می طلبم از جنابتان... دوستتان بود؟
کلمه دوست را با گونه ای بغض به زبان آورده بود. این کلمه برایش معنایی نداشت؛ هرچند که احساس می کرد در زمان هایی دور این گونه نبوده است. این احساس نزدیک بودن بیش از حد ماه چه قدر برایش سنگین و عذاب آور شده بود!
جیرجیرک را به آرامی روی لبه کلاهش گذاشت و با لحنی که حاکی از پشیمانی اش بود گفت:
- خیـ... خیالتان راحت. از آنجانبشان مراقبت می نماییم.
سپس یقه کتش را بالا داد و در مسیر به پیش رفت، راه رفتنش دیگر مثل چند دقیقه پیش عجیب و غریب نبود.
نام این آقا، لادیسلاو بود. لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی...
به نام خداوندی که بزرگ،خوب،مهربان،بخشنده،عادل،قدرتمند و به طور کل شایسته خداوندی است.
قبل از همه چیز سلام!
این چندمین وبلاگ بنده می باشد و نمی دونم لازم به توضیح هست که تمامی آن وبلاگ های پیشین در بهترین حالت دو الی سه پست رو شامل می شدن یا خیر؟ امیدوارم این یکی لااقل بیشتر عمر کنه و در این راستا سعی ام رو بر این دارم که مطالب اون ها و هر چیز دیگری رو هم در همین مکان بیان کنم و خب، یک مختصر توضیحاتی پیرامون عنوان وبلاگ:
بعد از تعمق زیادی این عنوان رو گذاشتم، به طور کلی، بین کل گونه های جانوری، پرنده ها رو به سایرین ترجیح می دم و بین پرنده ها هم خب بیشترین مراوده رو با انواع مرغ و جوجه داشتم که من باب ضایع بودن بیش از حد این موضوع از استعمال القابی چون؛موسیو جوجه خان و یا حتی عنوان پر ایهام؛ موسیو مرغ خان، اجتناب کردم که فکر می کنم قابل درک باشه و در این بین رسیدم به گنجشک ها که البته شخصا خودم چند موردشون رو دق دادم و در همین راستا هم خودم رو به گنجشک بودن محکوم می کنم و از طرفی هم موسیو گنجشک خان که موسیو گنگیشک خان تلفظ می شه به هیچ وجه ضایع و موهوم نیست!
و خب! در nامین شروعم حس جالبی دارم!
برای شما هم حس های جالب آرزومندم!