موسیو گنجشک خان

جیک جیک و ایضا جیکوو

موسیو گنجشک خان

جیک جیک و ایضا جیکوو

  • ۰
  • ۰

آقای زاموژسلی

گاهی آسمان به طرز عجیبی نزدیک به نظر می رسد. به نحوی که احساس می کنید تنها با بلند کردن دستتان و ایستادن روی پنجه پا می توانید لمسش کنید و مرد جوانی که در طول جاده قدم زد نیز چنین احساسی داشت. مرد کلاه لبه دار بلندی به سر گذاشته بود به رنگ آبی تیره و کت بلندی به همین رنگ و یک پاپیون بزرگ قرمز رنگ در زیر چانه درازش به چشم می خورد. راه رفتن مرد هم حقیقتا چندان شبیه به راه رفتن معمولی نبود. گام هایش را بیش از حد بلند بر می داشت و سعی داشت در هر قدم تا جایی که می تواند پایش را بالا بیاورد. 

شبیه دیگران نبود و از این بابت نه ناراضی بود و نه راضی. به قول خودش در این سبک زندگی شادی غریبانه ای وجود داشت که پلیدانه مانع ورود دیگر شادی ها به درون او می شد و به تنهایی سعی می کرد به اندازه همه آن ها طراوت بخش باشد. معامله ای کاملا درونی که علی ظاهر به کسی ربطی نداشت. برای لحظه ای، در حالی که پا و کفش بزرگ مرد در برابر صورتش قرار گرفتند، از حرکت ایستاد و توجه اش را معطوف نگاه دزدانه ای کرد که او را تحت نظر گرفته بود و در همان حال، بدون پایین آوردن پا فریاد زد:
- بر چه چیز ما خیره شده ای، ای دزدانه نگر!

و سپس پایش را محکم به زمین کوبید. صدایش در دشت وسیعی که جاده را از دو طرف در آغوش کشیده شده بود، پیچید و بی جواب محو شد. مرد کلاه دار که از طرفی بابت گرفتن مچ این جاسوس و از طرفی بابت کشف کلمه و یا صفت "دزدانه نگر" ذوق کرده بود، سرش را به سمت این جاسوس گرفت. کلماتی که در حرف زدن سعی می کرد استفاده کند و رژیمی که در استفاده از دیگر کلمات داشت، باعث می شد که گه گاهی کلمات جدیدی را کشف و اختراع کند و همین موضوع مایه مسرّت و خوشوقتی اش می شد.

- با تو هستم! با تو که بی خودی به این جانبمان زل نمودیده اید! پاسخ گویی بنمای!

و سپس منتظر جواب ماه ماند که از ابتدای شب وقیحانه به او خیره شده بود. به هیچ وجه منظورش را درک نمی کرد. 
در این حین که صورتش را بالا گرفته بود، نسیم ملایم شبانگاهی به صورتش دست کشید و باعث شد که برای چند لحظه چشمانش را ببندد و اجازه دهد که خنکای شب در وجودش رسوخ کند. هر چند که پس از چندی که دریافت اینچنین چیزهایی برای دیگران هم جالب و دوست داشتنی است با ناراحتی و عصبانیتی که کاملا تصنعی بود و برای ایجاد کردنش می بایست تمام قد در برابر خودش می ایستاد دست هایش را در هوا تکان داد و فریاد زد:
- بـ... بس کنید! اصـ...لا کی به شما فرمود که بر اینجانبمان در گذرید! و من هنوز هم منتظر...

در حین تکان دادن سرش چشمش به چیزی در جلوی پایش افتاد. موجود کوچک مفلوکی که دست و پاهایش در زوایایی غیر معمول از یکدیگر قرار گرفته بودند و احتمالا در حین جر و بحث با این دو مزاحم پایش را رو آن گذاشته بود. خوشبختانه جانور هنوز جانی داشت و دست و پایی می زد. جوان زیر چشمی نگاهی به ماه انداخت.

- عذر می طلبم از جنابتان... دوستتان بود؟

کلمه دوست را با گونه ای بغض به زبان آورده بود. این کلمه برایش معنایی نداشت؛ هرچند که احساس می کرد در زمان هایی دور این گونه نبوده است. این احساس نزدیک بودن بیش از حد ماه چه قدر برایش سنگین و عذاب آور شده بود! 
جیرجیرک را به آرامی روی لبه کلاهش گذاشت و با لحنی که حاکی از پشیمانی اش بود گفت:
- خیـ... خیالتان راحت. از آنجانبشان مراقبت می نماییم.

سپس یقه کتش را بالا داد و در مسیر به پیش رفت، راه رفتنش دیگر مثل چند دقیقه پیش عجیب و غریب نبود.

نام این آقا، لادیسلاو بود. لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی...

  • ۹۵/۰۴/۱۹
  • بوق بوقیده پور

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی